۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

من به جنگ سیاهی می روم.


احمد شاملو

باغ آینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از كشاكش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
كهكشان های خاكستر شده را
روشن می كند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی كه تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامی كه غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می كرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب كرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابر آینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر